روزنوشت یکشنبه
































دلنوشته های دخترمردادی

سلام عخشای من خوبید؟

امروز ساعت9بیدارشدم دیدم مامانم داره اتاقم رو جارومیکنه اخه دیشب ساعت 3صبح تمیزکاریش تمومشدو نمیتونستم جاروبرقی روروشن کنم اصلا تمیزکردن اتاقم به من احساس آرامش میده البته اگه حوصله اش رو داشته باشم ساعت10بود که مریم دخترعموی مامانم اس داد آدرس خونتون رو اس کن اصلا من موندم این بشرچه حافظه ای داره چون زیاد باهم رفت وامد نداریم فقط عیدها اکثراهمدیگر رو میدیدم ادرس رو براش اس کردم و بعد از نیم ساعت با سیما خواهرش اومدند وبامامانم رفتند لباس مجلسی ببینن اینقدر هم تو انتخاب لباس وسواس دارند که نگو خلاصه اونا رفتندومن هم اومدم پای نت   واهنگ گوش دادم و بامریم حرف زدم بعدش میخواستم برم اشپزی کنم   که منصرف شدم خلاصه ساعت 12اومدند ولباساشونو نشون دادند به نظرمن که اصلا قشنگ نبود اخه شهریورماه عروسی دختر خالشونه اونم چه عروسی قبل از عروسیشون عروس و داماد تو دوران نامزدیشون یکسره باهم دعوامیکردند دختره خیلی دختر خانوم وخوبیه اما مادرش و خانواده شوهرش نمیذاشتند زندگی کنند تا جایی که رفتند دادگاه طلاق بگیرند اما خداروشکر کوتاه اومدند و19شهریورعروسیشونه  
انشالله خوشبخت بشند بعد که اونا رفتند نماز خوندم ونهار خوردم وتوف ی س بودم بعدش بابایی اومدومن هم اومدم ساعت4ونیم خوابیدم تا 7ساعت 7بیدارشدم دست و صورتمو شستم ویک چیزی خوردم واهنگ گوش دادم بعدش زنگ زدم دوستم گفت تا8بیا جزوه هاروبگیر که من دارم میرم بیرون حالا ساعت 7ونیم بود پدرگرامی خواب مادرگرامی هم پیش خانوم های همسایه باخواهرم رفتیم دنبال مامانم اومدم اماده شدم
ونماز خوندم حالا میخوایم بریم جناب ماشین دوباره خراب شد نزدیک یک ربع معطلمون کرد بعدش خداروشکردرست شدو راه افتادیم واینقدردنبال آدرس گشتیم که نگو خلاصه به هر زحمتی بود خانوم رو پیداکردیم حالا با یک وضعی اومده بود کنارخیابون که نگو؟پدرو مادر من هم که خیلی رو دوستام حساسن
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيددیگه رفتم جزوه هاروگرفتیم و رفتیم کلیدهای خونه ی مامان بزرگم روازداییم گرفتیم توخیابون و رفتیم از اونجا چیزی برداشتیم خیلی دلم گرفت وقتی دیدم چراغ خونشون خاموشه ونیستند خدایا هر چه زودتراین یک هفته تموم بشه وبیان دلم یک ذره شده واسشون دیگه رفتیم کلیدهارودادیم زنداییم وپسرعموی مامانم زنگ زد گفت من دم در خونتونم آخه داداش مریمه همونیکه اومده بود خرید یک شلوارونمیخواستن اورده بود تعویض که اینقدرخیابون ها شلوغ بودشـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه    شـ ـكلـك هاے پـ ـادشـاه وَ مـَ ـلکـ ـه    محسن زنگ زد وگفت من شلوار رومیدم میوه فروشی سرکلاستون خودم میرم دیگه ما اومدیم مامانم وخواهرم رفتند میوه فروشی ماهم اومدیم خونه دیدم ارش ومحسن توماشین دارن میرن یک بوق زدندورفتند نزدیک بود جزوه هارو فراموش کنم زودبرداشتمشون واومدم بالا لباسامو مرتب کردم ورفتم توف ی س وبا عشقم حرف زدم والان هم دارم ادامه روزنوشت رومینویسم بعدش هم شام و میخوام ریاضی بخونم واهنگ گوش کنم ولالا.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





تاريخ یک شنبه 27 مرداد 1392سـاعت 14:32 نويسنده فهیمه| |

Design by: pinktools.ir